زندگی در پیش رو

نزدیکه دو ماه میشود که از آن اتفاق میگذرد 

به حق روزهای سخت و تلخی بود  

اما همان فکر، ایده، تلنگر یا احساس وظیفه ( که دقیق نمیدونم اسمش رو چی بذارم) اولیه، باعث شد که سرپا بمانم. گرچه از عوارض طبیعی مثل افسردگی پس از زایمان نمیشود کامل در امان بود. 

همان دقایق اول بهت و ناباوری بود که کل اعتقادات و باورهایم، جلو نظرم امد. همان موقع بود که با خود گفتم حالا زمانه سنجشه یک عمر ادعا و اعتقاداتی است که میگفتی به آن پایبندی.

حالا زمان این است که ببینی هنوز هم خدا را  رحمان و رحیم و حنان و انیس و شفیق و رفیق و کریم و... میخوانی یا با نارضایتی آن هم از سر ترس، به قادر بودنش گواهی میدهی؟  

میشد تمام وقایع را اتفاق دانست. میشد همه چیز را به یک سهل انگاری ساده نسبت داد، اما برای کسی که همیشه گفته همه چیز این دنیا حکیمانه و دارای حساب و کتاب است، اتفاق معنا نداشت..

بهار بهانه بود برای امتحان، برای دیدن زیباییها و نعمتهایی که سالها کنارم بودند و از آنها غافل بودم. بهانه بود تا کنار مادر و پدر و همسر بیش از پیش مشق عشق کنم.  

بهانه بود تا  قدر مهربانی ها و بودن های رفقایم را بدانم و بفهمم که در شرایط سختی بی دوست بودن خود غم بزرگی است. 

حالا روزهای انتظار به پایان رسیده و زندگی در پیش رو...   

پ.ن: کامنتهای شما دلگرمی بزرگی برای آن روزهایم بود که یادگار برایم خواهند ماند. ممنونتانم