این روزها
باهر نفس عمیق یه گوله خاطره میاد تو دلم و دلم میگیره
از سالهای خیلی خیلی دور تا همین سالهای نه چندان دور
بعضی خاطرات با اینکه کم و محو هستند اما چنان تو دل و ذهنم رخنه کردند که مرورشان در عین مضطرب کردنم، عجیب برام شیرینند .
4ساله که بودم جنگ تمام شد، پس اینها که یادم میاد باید مربوط به قبلتر از اون باشه.
یه حس هایی مثل، شوق و شوری که با رسیدن نامه های بابا داشتم وقتی فکر شهادتش آزارم میداد.وقتهایی که جای قصه ی شب از مامان می خواستم اونارو برام بخونه...
یا اومدنهای گاه به گاه بابا، با سوغاتی هایی که از جنس همون جنگ میاورد، تفنگ ها و مسلسلهایی که صدا ش هنوز تو گوشمه
مسلسلهایی که بزرگترین علامت سوال آن دوره ام بود، اینکه چجوری دشمن ها رو با این میکشن
مسلسهایی که بعد از چند روز میشکستمشون تا ببینم توش چیه و فرفره مانندهایی، که از توش بیرون میومد، که از خود تفنگ بیشتر دوستشون داشتم وقتی تو یه سینی بزرگ میذاشتم و میچرخوندمشون...
بعضی حرفها و صحنه ها رو هم من یادم نیست اما هرموقع بابا یادش میاد با کلی ذوق واسه همه تعریف میکنه مثل این: انگار یه روزی از همون روزا با رفقا جمع بودند و صحبت از شهادت دوستان حال و احوالشون بوده و کلی همه ناراحت و متأثر بودن که یه هو اون وسط من گفتم خوب حالا اونا که شهید شدن و رفتن، چمدونهای سوغاتیهاشون چیکارشده، کی برداشته...
خلاصه که اینجوری باعث شادی روح رزمندگان اسلام هم شدم
حالا خداروشکر میکنم که بابا هست، که شهید نشد، که جنگ تموم شد، گرچه خاطرات سبز منو و هم نسلهای منو خاکستری کرد....
همیشه میگم خدا باعث و بانی هر جنگی رو لعنت کنه- که باعث کشته شدن یه عده جوون شد- که باعث آوار شدن خیل بیماریهای عجیب و غریب رو سر یه عده شد-
خاطرات خاکستری همیشه هست بانو- توروح و روان جامعه هست- خاطرات دیروز-خاطرات امروز-
بعدشم توخدای سوتی هستی رفیق-یه خصلت همیشگی:))
نکنه اون کسی رو که شایعه شده بود باباش شهید شده و مامانش با عموش ازدواج کرده واقعن تو بودی؟ شفاف سازی کن بعد عمری به هر حال بشناسیمت:)))))))))
نه جانم اون که یکی دیگه بود
بگم؟
بگم؟
بگم کی بووود..
یه انتقاد: http://banu.blogsky.com/1389/10/27/post-23/
یه نگاهی به این پستت بنداز ببین اون خط آخر چی نوشتی! خب درس نیس خواهر من که حرفت با عملت نخونه :))))))
اوهوم
شرمنده
اونقدر تاخیر افتاد که فک کردم همه بیخیال شدن
حالا شاید وقتی دیگر
به وعده عمل کردم
سلام بانو جان
خیلی قشنگ نوشتی
قدر پدر گلت رو بدون عزیزم
از خاطراتشون برای ما هم بنویس
ممنون عزیزم
بانو جون خیلی جدید نیستما
از بچه های پیغامک هستم
ببخش که نشناختمت سوگل جون.....
عاطفه چی میگه بانو جان جان؟ یعنی تو دخمل شهیدی و من بی خبر بودم؟ یعنی تو با امتیاز وارد دانشگاه شدی و من اینجا کلی خررررررررر زدم؟
این تو روح کسی که گفت " جنگ نعمتَ! "
می دونم که نصف خل بازی های ما ( البته خودم ومیگما جسارت نکردم! ) به دلیل همون جنگ لعنتیه...اما تو بی خیالش شو...
نه والاااااااا
منم خر زدم
جون کندم تا این دو تا مدرک درپیت رو گرفتم
اون قضیه یه شایعه بود که در مورد خود عاطفه به وجود اومده بود تو دانشگاه.....
عزیزم آخرش گفتم که خداروشکر که بابام شهید نشد.....
لعنت به هرچی جنگههههههه
من که ازین دوران هیچ خاطره ای ندارم
بچه تر از این حرفا بودم
فقط اینکه میدونم با هر صدایی مامانم منو میزده زیر بغلش و میرفتیم زیر پله خونمون که امن بوده مثلا
به آنا: این بانو اگه سهمیه ای بود که هشت نه سال باهاش دوستی نمیکردم- نگران نباش- بهترین رفیقمه-
به بانو: اون دختره مریم قنبری یادته ترم دوم باهاش دوست شدم؟ اون باباش شهید بود و مامانش با عموش ازدواج کرده بود.. دیشب یادم اومد..
باز الحمدلله رفع شبه شد.....
بووووووس به رفیق نه ساله ی خودم