فکر میکنم سخت ترین نوع ارتباط برقرار کردن، با آن مدل شخصیتهایی باشد که، نگاه پروژه ای به آدمها دارند. یعنی تا کسی را که دوستش دارند،بدست نیاورده اند، خودشان را به آب آتش میزنن و هزارتا آسمان ریسمان بهم میبافند تا بالاخره دل آنرا بدست آورند اما همین که فهمیدند ، دوست داشتنشان یک طرفه نیست و دیگری هم علاقمند شده است، تغییر رویه میدهند.حالا هرچقدر از این طرف اصرار باشد از آن طرف میشود انکار....
مثلا اگر "الف"در روز ده بار تماس میگرفته و هزارتا عشقولانه تحویل "ب" میداده، وقتی مطمئن می شود که تیرش به هدف خورده، دیگر جواب تماس های"ب" را هم نمیدهد. چون دیگر نیاز ی نمیبیند که وقت و انرژی خود را صرف قله ی فتح شده اش، بکند.
این روند ادامه دارد تا زمانی که "ب"، از بی تفاوتی ها و سردی های"الف" خسته میشود و قصد ترک کردنش را میکند، جالب اینجاست که در اینجا دوباره تبدیل به یک سوژه جذاب می شود و تلاشهای "الف" برای بدست آوردن مجدد او آغاز می شود...
بله متاسفانه بسیار زیادن
بانویی :*
کاملا من با حرفات موافقم که من هم از همین دسته آدمها بودم که انتدر دنبال یکی می رفتم همچنین که دلش کمی نرم می شد اینگار آب سردی روی من می ریختن می رفتم و غیب می شدم فکر کنم این تاثیر حرف دائی ام بود که یک بار گفت تو تبریز از یک دختری خیلی خوشم می آمد رفتم جلوش را گرفتم گفتم می خوام بیایم خواستگاریت او بر گشت گفت با برادرم صحبت کن چون جوابم را داد من از او دلزده شدم و دیگه دنبالش نرفتم
جالبه....
عجب معادله ای شد! یا خسته م نمیفهمم یا کللن نمیفهمم- به هر حال فعلن این ابراز وجود رو داشته باش تا ببینم بعدن حالش میاد بیام یا نه
ابراز وجودت رو عشق است..
خوبه که نفهمیدی
چون نشون میده با همچین آدمهایی سروکارنداشتی و از این بابت کلی آرامش اعصاب نصیب شده ناخواسته....
می فهمم حرفهاتو چون...
چون چنین تجربه ای رو داشتم متأسفانه...
خوشحالم که گذشت...
نفهمیدم کامنتم ثبت شد یا نه!
گفته بودم:
کاملاً می فهمم چی میگی...
چون...
چون چنین تجربه ای رو داشتم متأسفانه...
خوب شد که گذشت...
بله
ممنون...
همین ضرب المثل معروف که میگن با یه دست پس میزنه با یه پا پیش میکشه است دیگه ....
خیلی فراتر از اونه....
سلام
خب فکر میکردم که شاید بعد اینکه ؛ب؛ عاشقش میشه اون تازه به خصوصیاتش پی میبره و خب سعی میکنه ازش دور شه ولی وقتی میگی بعد از اینکه ب میخواد ترکش کنه دوباره الف میره سمتش! دیگه نمیدونم چی بگم!!!
چقد سخت شد
منم موندم چی بگمممم
منم الان درگیر همین حسم اولا بهم میگفت آرزوش یه زندگی آروم با منه الان ج نمیده میگه یه خرده بزرگ شو
هرچند دیروز خیلی خوب شده بود من بهش میگم دوسش دارم البته غیر مستقیم اونم برای اولین بار منو عروس خودش معرفی کرد
ولی از حرفش خوشحال نشدم چون عادت دارم به بودن ونبودنش
شرایط سختیه
خیلی سخت.....