دوست داشتنی ترین دیوان حافظ ام را بر میدارم
همانی که هنوز به بوی "تو" آغشته است
حمدی میخوانم
و به یاد یلداهای بی شماری که پشت سر گذاشتیم، "حسن ختامی" می خواهم از حافظ .
دوست دارم از آن غزلهای گل و بلبلش بیاید، از همانهایی که میگوید ایام به کام است و اتفاق خاصی نیفتاده و چیز مهمی نیست و بهترم خواهد شد و بعد هم به قول ما امروزی ها بهترین ها را برای معشوق آرزو میکند و بوس بوس بوس....
اما زرنگ تر از این حرفهاست، اهل نقاب زدن هم نیست، حرف دل را میزند مثل همیشه:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد،ارخود به سان حافظ
قران زبر بخوانی، در چارده روایت
سر حافظ و نمیشه شیره مالی کرد بانو جانم
دست دل و رو می کنه...
حرف دل-
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
یارب مباد کس را....