بهارم دخترم
نمیدانم دنیا را چگونه دیدی که همه را چشم انتظار گذاشتی و نیم نگاهی هم به این دنیا نکردی و رفتی.
شاید دنیای خودت را بیشتر دوست داشتی و شاید الان جایی باشی که بسیار زیباتر و خوبتر از اینجا باشد...
با این حال بسیار عاشقت بودم با همه ی سختی هایی که در این ۲۴هفته متحمل شدم...
تمام این مدت دلخوش بودم به ذره ذره رشد کردن و بزرگ شدنت. از زمانی که کمتر دانه کنجد بودی و وزنی نداشتی تا وقتی که تقریبا تمام اعضایت شکل گرفت و ۶۵۰گرمی شدی...
این روزها روزهای خوبی نیست و باز مثل قصه های عاشقانه شبهای فراق وصل به روزهای وصال نشد.
هنوز دلم بهانه گیر توست و رفتن و نبودنت را باور نمیکند. هنوز صبح که بیدار میشوم مثل همیشه صبر میکنم تا تو هم بیدار شوی و تکانهای شیرینت را حس کنم و با خیال راحت روزم را شروع کنم.
هنوز میروم جلوی آینه ی قدی و لباسم را به شکمم می چسبانم تا بزرگ شدنت را کیف کنم اما حیف که خبری از تو نیست . خبری از شکم بزرگ جلو آمده ام نیست.
هنوزم
هنوزم
هنوزم...
بهارم جات تو دلم خیلی خالیه...
پی نوشت: یه هفته قبل از رفتن بهار عکس بالا رو دیدم. شاید مسخره باشه ولی خیلی دلم سوخت و بک گراند لب تابم گذاشتم و البته فکر نمیکردم که همین صحنه برای خودم به وجود بیاد....
سلام بانو جان
خیلی ناراحت شدم عزیزم
ایشالا در آینده زندگیت پر از بهارهای قشنگ باشه
سلام بانو...
"بهار"ات حتما جای دیگریست
جایی که بهتر از اینجاست
شاید این "بهار" آمدنی نبوده
اما "بهار"های دیگری در راهند
با تمام دلتنگی ات منتظرشان بمان که شوق رسیدن به سرشانه هایت را دارند..که شوق شنیدن نجوایی لالایی ات را..
دوستت دارم عزیزم
خیلی قشنگ بود احساست نسبت به اونی که ندیده ای
حالا ببین احساس اون مادری که همه ی اون چیز هایی که تو نوشته ای را دیده تولدش را دیده بزرگ شدن و خنده و گریه و تب و سلامتی اش رشدش آرزوی هایش برای دیدن رخت عروسی و یا دامادیش صحبت کردن هایش و مدرسه رفتن هاش و دانشگاه رفتنش و .....
یکباره نبودنش را ببیند چه احساسی خواهد داشت
ای وای از این پی نوشت!
چی بگم که میدونم چه حالی داری.
گریه کردم با این نوشتت زینب..
دارم گریه میکنم
صبور باش مث ِ زینب. مث ِ خودت
...
بانووووو
خیلی غصه م شد..
خیلی... :(((((
ممنون از همه
بانوو
ما همه منتظریم که باز از خوشی هات بنویسی
از خودت که محکم داری ادامه میدی
برای خوب آینده...
برام دعا کن مریمی
که همونطوری که میگی بشم...
یاد تجربه تلخ خودمون افتادم. کلی کتاب مراقبتهای دوران بارداری خوندم! تا اینکه روز آخر رفتیم بیمارستان. ولی ما دستخالی برگشتیم! تنها به خاطر سهل انگاری پرسنل. من بچه بودم نمی تونستم رنج عمیق خانومم رو توی اون روزها درک کنم. رنج دستهای خالی او در برابر دستهای پر سایر مادران. انتظار سختی بود. انتظار که با سروش و سوگند به بار نشست. صبور باشید.
ممنونم
حضورتون خیلی خیلی آرومم کرد
رنج خانومتون رو با همه وجودم حس کردم. انگار درد و خستگی این راه طولانی رو هیچ چیزی جز در آغوش گرفتن بچه تسکین نمیده...
خداروشکر به خاطر حسن ختام انتظارتون....
...
نقطه نیست.
اشکه
.....
بانوی عزیزم
"بهار"ات حتما جای دیگریست
جایی که بهتر از اینجاست
شاید این "بهار" آمدنی نبوده
اما "بهار"های دیگری در راهند
با تمام دلتنگی ات منتظرشان بمان که شوق رسیدن به سرشانه هایت را دارند..که شوق شنیدن نجوایی لالایی ات را..
برای کپی ببخش اما بهترین حرفی بود که میشه زد
مراقب خودت باش عزیزم
ممنون آرام جان
خیلی دلتنگت بودم
چه خوب کردی اومدی....
دلم گرفته هوای بهار کرده دلم...
سلام عکس بالای قالبت خیلی زیباس
خیلی متاثر شدم.اخه چرا اینطوری شد؟به چه دلیل؟واقعا بی نهایت متاسفم .ایشالا بهار رفته کاملتر و نازتر بشه و تا یکی دوسال دیگه برگرده و بیاد.دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره
برمیگرده .بابا خانوم نازش زیاده خوب.چقد مادر مهربون و نازی هستی
در کلبه منم بازه
سلام ثنای عزیز
تقدیر اینجوری بود
و حتمن صلاحمون در این بوده وگرنه دلیل خاصی نداشت
ممنون از دلداریت...
سلام عزیزم عادله بهم گفت ولی جرات اینکه بهت زنگ یا اس بزنمو نداشتم.خیلی ناراحت شدم رنج زیادی کشیده بودی تا باینجا برسی خیلی سخته میدونم انشا.. خدا یه بهار خوشگل تو دامنت بذاره عزیزم.تنها کاری که میتونی انجام بدی صبره عزیزدلم
ممنون عزیزم
نمیخوای بنویسی؟
سلام بانوی عزیز!
ما همه راضیم به رضای خدا شما هم باید قبول کنید که حکمتی در کار بوده به آینده خوشبین باشین و راه دورو درازی که بیش و روی شماست دلتان را قرص ومحکم کنید و امیدوار......
خوشبین باشید