به کودکم...(۳)

مهربانم

ده روزی می شود که از خواب خرگوشی ات بیدار شده ای و به زحمت تکانی به خودت می دهی. دستانت را جابجا میکنی، بیشتر از قبل انگشت شستت را میمکی و خیلی کم پاهایت را تکان می دهی. همه ی اینها با اینکه خیلی خیلی خوب است اما بیش تر از اینها از تو توقع داشتم.  

راستش را بخواهی روزهای اول اصلن نمیفهمیدم  که این حباب هایی که درون دلم می ترکد نتیجه ی همان حرکات کوچکی است که تو به زحمت انجام می دهی.  

انتظار داشتم که مثل یک ماهی شیطون توی دلم شنا کنی و از این طرف به آن طرف بروی، غافل از اینکه کوچولوی تنبل من یک گوشه نشسته و با دستگاه حباب سازش بازی میکند. 

خلاصه که این روزها سهم من از تکان های تو همان ترکیدن چند حباب است درون دلم آن هم دو یا سه بار در روز، که البته باید اعتراف کنم که شیرینترین قسمت روزم هم همان ثانیه هاست. 

راستی فدای تو، از هفته ی پیش جای گوشهایت ثابت شده و قیافه ات خیلی با مزه شده است: یک سیب زمینی بزرگ با دو تا فندق کوچک  که بالای آن چسبیده!!  

از اینکه که گوش دراوردی خیلی خیلی خوشحالم چون ناگفته های زیادی برایت دارم و تو طفلکی که مجبور به شنیدنشان هستی...   

  

تشکر نوشت: زحمت طراحی هدر زیبای این خونه رو عاطفه عزیزم کشیده که ازش ممنونم.