یه روز خیلی خوب-یه روز خیلی بد

حتما شنیدین که میگن خواب خواب میاره یا مثلا پول پول میاره. حالا من به این نتیجه رسیدم که نوشتن هم نوشتن میاره. یه مدت که ننویسی شروع دوباره مشکل میشه. مثل من که بعد از ده روز با کلی حرف واسه گفتن نوشتنم نمیاد. 

مثلا همین دیروز بود که با یه عالمه حس ها ی خوب و دلنشین از خونه اومدم بیرون و زیر لب واسه خودم  می خوندم که یه دختری تقریبا هم سن و سال خودم ازم پرسید نزدیک ترین بیمارستان این طرفا کجاست و وقتی ازش پرسیدم مشکلتون چیه تا بیمارستان مناسب رو معرفی کنم  داد زد روانییمممممم و این بهانه ای شد برای یک ساعت حرف زدنمان و...   

باور کردن حرفهاش به خاطر تلخی زیادش سخت بود اما راست بود. لیسانس مدیریت داشت. شغلش رو هم به خاطر مشکلات خانوادگی- ضرب و شتم های پدرش و آبررو ریزی تو محل کار-  از دست داده بود. خرده پس اندازش  رو برداشته بود و دنبال یه جایی می گشت که رو زخمهای چند سالش مرهم بذارن. می گفت چون چند سال فقط در مقابل کتک خوردن و آزار و اذیت های پدرش صبر کرده و آبروداری کرده  دچار مشکلات اعصاب و روان شده و دارو مصرف میکنه.حالا هم که دیده بود قرص خوردن به تنهایی مشکلش رو حل نمیکنه تصمیم گرفته بود یه مدت تحت مراقبت باشه تا با دور شدن از محیط ناامن خونه اوضاع روحیش بهتر  بشه. اولش فکر کردیم با پرونده پزشکی ای که داره مشکلی واسه بستری شدن نداشته باشه ولی وقتی تا شب هیج جا قبولش نکردن و اجازه و امضا ی پدر یا همسر رو می خواستن تازه فهمیدیم که به قول خودش اینجا ایرانه و حمایت از زنان و  خانواده و اینا یعنی کشک... 

خلاصه که از دیروز بدجوری فکرم مشغوله این دختره. 

 بقیه حرفها هم باشه واسه بعد..  

پ.ن: خوب بود که نوشتنم نمیومد چی همه شد