داستان های نا تمام

چند روز پیش جناب اسحاقی تو یکی ازپستهاش، از بچه ها دعوت کرده بود، داستان نیمه تمام مریم مقدس رو با قوه ی تخیل خودشون تمام کنند. ایده ی جالب و دوست داشتنی ای بود برای من. ادامه ی مطلب، ادامه ی داستان از منظر منه.  با توجه به طولانی شدنش،حوصله کردید،خوندید، نقد رو فراموش نکنید. چکش کاری داستان رو گذاشتم واسه وقتی که همه ی نقدها رو شنیدم.ممنون

 . 

.

این اولین سالی بود که داشت توی این مدرسه درس می داد .

مریم فرامرزی دختر بیست و پنج ساله خوش صورتی بود که وقتی لبخند می زند چهره اش شبیه خواهر های روحانی زیبای فیلم های سینمایی می شد .

-

-

همکارانش او را مریم مقدس صدا می زدند بس که محجوب بود و خانم ...

از آن آدمهایی که در اولین برخورد طوری جذبت می کنند که احساس می کنی سالهاست تو را می شناسند . از آن افرادی که انگار خدا آفریده تا سنگ صبور باشند

از آن آدمهایی که می توانی یکهو سفره دلت را برایشان باز کنی و حرف بزنی و او فقط نگاهت کند و تو سبک بشوی ...

این بود که خیلی زود خودش را توی دل خانم اکرمیان - مدیر مدرسه - باز کرد و این باعث حسادت بعضی خانم معلم ها شد . با این وجود رفتار مریم به رغم سن کمش انقدر سنجیده و پخته بود که هیچکس دلخوری از او نداشت و یا بهتر است بگوییم آتو دست کسی نداده بود .

خانم اکرمیان خیلی غیر ارادی مریم فرامرزی را دوست داشت و با اینکه سعی می کرد این علاقه درونی ٬ نمود بیرونی نداشته باشد همه می دانستند که مریم برای او با همه معلمها فرق می کند و این را گاهی با شوخی و خنده و گاهی با طعنه و کنایه بازگو می کردند .

همه چیز خوب بود تا زنگ تفریح روزی که خانم صمیمی معلم کلاس سوم چند تا از خانوم معلمها را دور خودش جمع کرد و شروع کردند به پچ پچ کردن های مشکوک

خانم اکرمیان هم به خاطر حس ششم قوی زنانه اش و هم از روی تجربه سالها مدیر بودنش شستش خبردار شد که این حرفهای درگوشی غیر عادی هستند .

این خاله زنک بازی های مخفیانه چند هفته ای ادامه داشت و خانم اکرمیان یکجورهایی بو برده بود که محور صحبت های خاله خانباجی ها کسی نیست جز مریم فرامرزی ...

با این وجود پرستیژ مدیریتیش ایجاب می کرد که خودش را داخل بحث نکند و با وجود اینکه شدیدا کنجکاو بود ته توی ماجرا را در بیاورد از کسی سوال نمی کرد .

تا اینکه یکروز حال مریم سر کلاس به هم خورد و همه معلمها کلاس هایشان را تعطیل کردند و دویدند توی دفتر ... خانم اکرمیان با توپ و تشر معلمها را روانه کلاسهایشان کرد و مریم هم آب قندی خورد و برگشت سر کلاسش ...

از همانروز پچ پچ ها علنی شدند و چو پیچید که مریم باردار است .

خب زنها این چیزها را بهتر می فهمند اما خانم اکرمیان که مریم را شدیدا دوست داشت و او را 

 

مریم مقدس صدا می زد نمی توانست باور کند این دختر محجوب و معصوم که نه ازدواج کرده و نه نامزد دارد و نه حتی رفتار مشکوکی از او سر زده که نشان بدهد با مردی رابطه دارد حالا یک دفعه اینطوری گند بالا بیاورد و شکمش بالا بیاید ...

خانم اکرمیان چندین بار به پسرش گفته بود که وقتی خدمتش تمام شد می خواهد برایش آستین بالا بزند و دختر خوشگل و فهمیده ای سراغ دارد که می خواهد از او برای پسرش خواستگاری کند . چندین بار هم با کنایه به مریم گفته بود که من اگر مادر شوهرت باشم تو را می گذارم بالای سرم و نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد ...

حالا این چرت و پرتهایی که پشت سر مریم می گفتند عین خوره افتاده بود به جان خانم اکرمیان و هی خودش را می خورد که چطور این موضوع را با مریم در میان بگذارد ...

یکروز دلش را به دریا زد و مریم را کنار کشید و بدون هیچ مقدمه ای گفت :

بچه ات چند ماهه است ؟

مریم که این اواخر رنگ صورتش شدیدا زرد شده بود انگار آب سردی بر سرش ریخته باشند روی صندلی ولو شد . نفس عمیقی کشید و گفت :

پس بالاخره شما هم فهمیدید ؟

ادامه مطلب ...