ناگهان می آید..

وقتی اومد 

داشتم نرخ طلا و سکه رو تو سایت چک میکردم 

داشتم فکر میکردم که اگه به جای اینکه  فلان جا سرمایه گذاری کرده بودیم اینجا میکردیم بهتر بود 

به این فکر میکردم که تو این دو ماه باقی مونده از سال کلکه این طرحی که دستمه رو بکنمه و کار جدیدی رو شروع کنم 

به این فکر میکردم که آزمون دکترا شرکت کنم یا نه؟ اینکه وقت میکنم اون همه کتاب و بخونم یا نه؟ ..... 

وقتی اومد  

اول نفهمیدم که اونه، یعنی نشناختمش 

ولی وقتی فهمیدم که خودشه، خییلیییی ترسیدم 

سرو وضعم اصلن مناسب نبود واسه زیر آوار رفتن   

واسه همین فقط پتو رو از روی تخت کشیدم و خواستم برم بیرون که زمین دست از لرزیدن برداشت و آروم شد... 

زمین آروم شد ولی منو ناآروم کرد 

اینکه چقدر فرصت کمه 

اینکه چقدر کارها و مسائل مهم هست که باید برم دنبالشون و  به چه چیزهایی مشغولم  

اینکه چی دارم واسه بردنه زندگی اونطرفم

به این چیزها فکر میکردم که سروصدای موبایلم در اومد 

 اون ور خط یه صدای نگران و مهربون بود، که می پرسید خوبی؟؟ ترسیدی؟ زلزله بودا؟ 

داشتیم حرف میزدیم که مامانم اومد پشت خط ، اونم دلواپس بچچش شده بود.... 

اینکه تو اون موقعیت کسایی باشن که  اولین دغدغه شون، خوب بودن و سلامتت باشه، خیلی حس خوبی به آدم میده و آرامش بخشه ولی  زلزله ای که این زلزله کوتاه تو وجودم انداخت، فعلن ادامه داره....