اول نوشت:دیروز روز خیلی خوبی بود برایم. بعد از مدتها دوباره دور هم جمع شده بودیم. همان جمع پراکنده ی دبیرستانی
همان دخترهای ۱۵-۱۶ ساله ده سال پیش که بزرگترین دغدغه یشان غولی بود به نام کنکور و بزرگترین شادیشان رقصیدن و آواز خواندن و ادای دبیرها رو دراوردن و قهقه زدن بود
چشم میکشیدیم تا یکی متولد شود و پول روی هم بذاریم و یک کادوی درپیتی بگیریم و بعد فریده اسم همه ی شرکت کنندگان در این امر خداپسندانه را اعلام کند و(...)بابا کرم برقصد برایمان
چشم میکشیدیم تا چارشنبه سوری ای شود تا همه خانه عادله هوار شویم و بساط آتش بازی را به پاکنیم
و نوروز و سفره هفت سینی که دور از چشم ناظم مدرسه می انداختیم و فال حافظی که آپاچی می گرفت و می خواند: خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت......
خلاصه دخترک های آن موقع هرکدام برای خودشان کسی شده اند
چندتایی دبیر شده اند و دارند مکافات عمل خود را پس می دهند
چندتایی مامان شده اند و تعدادی هم نزدیک است که مامان شوند
و اغلب درسشان را ادامه داده اند و مشغولند
خلاصه که خیلی خوشحال شدم از دیدنشون و قرار شد ماه بعد من میزبان این جمع باشم
پی نوشت مهم: هر چیز مجانی ارزش خوردن ندارد. باور نمی کنید از جناب شمس لنگرودی بپرسید
.
.
.
کاش غم و غصه هم قیمت داشت
مجّانی است
همه میخورند.
کاش روی دهانمان
کنتوری نصب میشد
و جریمة غصهها را
به حساب آنان میریختیم.
غصه نخوریم مردم
سیاستمدارها هم روزی بزرگ میشوند
به مدرسه میروند
و دنیا
مثل گل مصنوعی قشنگ میشود
هر چیز مجانی که ارزش خوردن ندارد.