۴

بهارم دخترم:

دوست دارم برایت از این روزها بگویم. روزهایی که هرچه بیشتر میگذرد بهتر و شیرینتر می شود. روزهایی که دوستشان دارم و میخواهم در روح و جانم ثبت شوند. برعکس روزهایی سختی که آن اوایل داشتم.

شبهایی که با ترس صبح میشد. با ترس اینکه شاید روز بعد بی خبر ترکم کنی. روزهایی که بهتر است فراموش شوند و درس هایشان باقی بماند.

اما

روزهای آخرین ماه بهار، خوب تر و شیرینتر از آن است که فکرش را میکردم.

دو هفته ی پیش بود که با استرس زیاد بعد از یک ماه و نیم، با بی میلی تمام و فقط از روی اجبار رفتم پیش همان دکتر همیشگی. راستش را بخواهی طاقت اینکه بگوید هنوز باید استراحت مطلق باشم چون وضعیت تو روبه راه نشده است، را نداشتم.

رفتم و آخرین روز از اردیبهشت ماه، بر خلاف تصورم، شد، از بهترین و پر خاطره ترین روزها.

شنیدن صدای قلبت آنقدر ذوق زده ام کرد، که همه ی غمها فراموشم شد و بهتر از آن سونوگرافی ای بود که با نظارت هیئت همراه انجام شد. بابایی بی تابت، خاله کوچیکه پر شور و اشتیاقت و مامان بزرگ فوق العاده مهربانت، جلوتر از من توی اتاق، حاضر بودند . با این که خلاف مقرراتشان بود اما در مقابل آنهمه اشتیاق تسلیم شدند.

سلامتی و نرمال بودن وضعیتت، دختر بودنت و تمام شدن دوره ی استراحت، بهترین خبرهایی بود که آنروز شنیدیم.

راستش را بخواهی من اصلن از تصویرهای سونو سردر نمی آورم اما نبودی ببینی، باباجونت چطور از دست و پا و شکل و قیافه ی، دخترش تعریف میکرد.

خلاصه که جان دلم انتظار از نیمه گذشته و من لحظه لحظه بودنت را شادم...