چهارصدمی که روح ما را شاد کرد

 اول نوشت: ۱۰ روزی است که سرما خورده ام از نوع بسیاروحشتناکش. خوکی است یا مرغی نمی دانم اما هرچه که هست امانم را بریده خوب هم نمیشوم. این رو گفتم که کمپوت و گل اینا فراموش نکنید

 

 *

 

 

سه شنبه۷ دیماه ساعت ۸ صبح بود که رسیدم تهران. سبکبارتر از همیشه با یه بغض بزرگ که یه هو اومد و تو گلوم نشست . انگار فهمیده بود که  این دفعه دفعه ی آخره 

دفعه ی آخره و باید با این دوره ی دانشجویی هم خداحافظی کنه... 

 

 هی......  

همه جای راه آهن را خوب نگاه کردم. چقدر خاطره. چقدر خاطره. چقدر خاطره رد می شد و می خورد به صورتم.... 

از رسیدن های صبح زود دوشنبه تا برگشتهای سه شنبه شب هرهفته. 

از روزهایی که دو تا چشم منتظر رسیدنت بودن و اومدنت  رو لحظه شماری می کردن تا روزهایی که  تنهای تنها چمدون کوچیک چرخدارت رو دنبال خودت میکشوندی 

از کلاسهای ۸صبح که همیشه آخرش خواب بودم و چقدر دلم می خواست که استاد یه دکمه داشت که فشارش می دادم و خاموش می شد و راحت ادامه ی خوابم رو میدیدم.  

از لذت فوق العاده ای که سر کلاسهای حقوق زن می بردم وقتی می فهمیدم که اسلام واقعی و ناب چقدر شیرینه و این همه سال  تفکرات  رایج غلط بوده که به جای اسلام  وارد ذهنم شده ...

  

 دیگه رسیده بودم دانشگاه  

بلافاصله رفتم - تحصیلات تکمیلی و درخواست مدرک کردم. چندتا سوال و جواب معمول ردوبدل شد و بعد هم یه برگه که به اینجانب تحویل داده شد. 

چون دل خوشی از معدلم نداشتم به مدرکم یه نگاه هم ننداختم. قبلا سرانگشتی معدلم را حساب کرده بودم شده بود ۹۸/ ۱۸که به نظرم خیلی مسخره میومد و هیچ هیجانی نداشت.  اما دقایقی بعد خوش آمد گویی غیر معمول آقای نگهبان بعد از دیدن مدرکم بهم فهموند که نخیر ۰۲/۱۹ شدم. کلی با این ۰۴٪  خوشحال شدم و روحم حسابی شاد شد