عادت می کنیم

دو سال بیشتره که از رفتن همیشگیه دایی کوچیکه میگذره  

تو این مدت که گذشت، همیشه نهایت سعی ام رو میکردم که از جلوی بیمارستانی که پرکشیده بود رد نشم. از اون خیابون، متنفر شده بودم. گاهی کلی راه رو اضافه میرفتم تا اون لحظات و صحنه های آخر، برام مجسم نشه. 

تا یادم نیاد، از دیر رسیدنم و برای بار آخرندیدنش

تا یادم نیاد، از زار زدن های مردهای با ابهت و مغرور فامیل، کنار همون خیابون لعنتی  

تا یادم نیاد از بهت و ناباوری اون لحظاتم 

تا هربار، بغض نکنم و واسه اینکه جلو مردم آبروریزی نشه یواشکی اشکهام رو پاک کنم 

تا هربار، بعد از خوندن حمد تو دلم، رو به مریضهای اونجا،نگم، خدا رحمتتون کنه و یه هو به خودم بیام و بگم، دیونه اینجا بیمارستانه نه قبرستون. بیشتری هاشون خوب میشن، همه که مثل....

  

اما دیشب، وقتی رسیدیم خونه، تازه یادم  اومد که دقیقا از اون خیابون گذشتیم، بدون اینکه غمش رو حس کنم.  

یادم اومد که درست، وقتی از اونجا رد میشدیم، غرق شادی بودم. بعد از یه خیابون گردی و خوش گذرونی شبانه، ابی، آهنگی رو که دوست داشتم رو میخوند و من بلندتر از اون داد میزدم، میخندیدم ومیخوندم...  

با اینکه میدونم عاشق شاد بودن ما بود و الانم هر موقع مراسمی هست که همه جمعیم و خوشیم، اونم بدون استثنا میاد تو خواب یکی از ماها و یه جورایی میگه که منم هستم، میگه که منم شادم،  با اینکه بارها و بارها،اومده و گفته دوست نداره به خاطر رفتنش، گریه کنیم 

 ولی باز، من این عادت کردن رو دوست ندارم. من همون بغض و همون گریه ها رو تو اون خیابون، هزار بار بیشتر از این، عذاب وجدان لعنتی  دوست دارم...

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ق.ظ

سلام
اشتباه می کنی . اتفاقا سعی کن از جلوی اون بیمارستان رد بشی و این بار با فکر های مثبت. نمی دونم چند سالته ولی مثلا فکر کن پزشک یا ماما یا پرستار اون بیمارستان بشی و اجازه ندی مورد دومی برای کسی اتفاق بیفته.

ممنون اما
اون اتفاقی که، باید،
میوفته...
حتی اگه پزشک یا ماما یا پرستار باشی

شبنم چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 ق.ظ http://seven-stones.blogsky.com


از دست دادن یه عزیز خیلی سخته ولی بد یا خوب دیگه عادی میشه دیگه نبودنش عادت میشه

آناهیتا چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام عزیزم
به نظر من این عذاب وجدان یه جورایی آزار دادن خودته
عادت کردن بد نیست
بخاطر شادی اون لحظات خودت و سرزنش نکن
این تجربه رو بعد از فوت مادربزرگم داشتم
می فهمم اون فضا چه حس و حالی داره
اما باید عادت کنیم تا کمرمون خم نشه...

مریم چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://ut0pia.blogfa.com/

میفهمم
عذاب وجدانه خیلی بده!

بهنام یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام
خدا رحمت کنه داییت رو...
داییه منم کمتر از ۴۰ سال داشت که خیلی ناگهانی تو بغل خودم مرد! ولی خب بعد از یه مدت باید عادت کرد! به خیلی چیزا باید عادت کرد تا بتونیم زندگی کنیم..
روحش شاد

بهشت جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ق.ظ http://nochagh.blogsky.com/

سلام بانو جان
دایی کجا؟و خواهر کجا؟
اونم دوتاخواهر یکی بزرگتر یکی کوچکتر
تازه اشم
با ۴ تا بچه خواهر
من در یک حادثه اتوموبیل در جاده نجف آباد ۳۰ کیلومتری اصفهان
همه اینا را ازدست دادم
و مجبورم هر روز از جلوی مکانی که ناگهانی همه را از من گرفت
عبور کنم
بیا سوت دلان گرد هم آییم
تسلیت بابت اوج ناباورانه ام

سلام عزیز
خدا رحمتشون کنه
واقعن خیلی سخت و دردناکه...
البته اینم بگم
رابطه ی من با دایی کوچیکه فراتر از خواهرزاده و دایی بود
از برادر نزدیکتر بود به من..

باشماق جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ق.ظ http://bashmagh.blogsky.com

مرگ یعنی به چشم ندیدی طرف است نه اینکه با چشم دل ندیدن
دنیای پس از مرگ هم برای خودش عالمی داره به خاطر اینکه که از مرده ها بپرسید حاضر به عقب برگردند جواب میدن بشرطی میایم که بتوانیم کار خوبی انجام دهیم

عاطفه چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ

خدا بیامرزه دایی جلیل رو- که هنوز یاد اون شب عروسیت میفتم و شوخی کردن های مهسا باهاش- خدا صبر بده به همتون- داغ بدی رو گذاشت رو دلتون-

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد