آشفتگی از دست دادن یک باور

آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم. 

 این جمله ی نیچه عجیب به مذاقم خوش آمد و امروز مدام به طور خودکار در ذهنم مرور می شد. انگار که رمز گشایی می کرد از بخشی از آشفتگی هایم. آشفتگی ناشی از بی اعتبارشدن یک رابطه با کسی که باورش داشتم تنها کمی پایین تر از خدا و دروغ که گند می زد به هرچه که از جنس ایمان و باور بود. 

با اینکه کینه در دلم ماندگار نیست و با اینکه همان اوایل که متوجه شدم، دروغهایش را گذاشتم به حساب آدم بودن و ممکن الخطا بودنش و بخشیدمش اما همچنان آشفته بودم . حالا می فهمم که علت، نه دروغ  که به سوگ  نشستن مرگ یک باور بود.